یار من طفل است و معشوقی نمیداند هنوز
خون عاشق را بجای شیر مادر میمکد
یک قــطره عـشـق کـنـج دلـم را گرفته است
این قطره هم به شوق نگاهت چکیدنی ست
يار دل برد و پي بردن جان وعده نمود
شادمانيم که يک بار دگر مي آيــــــد
یادم نمی کنی و زیادم نمی روی
یـادت بـخـیـر یـار فـرامـوشـکار ما
يادها رفتند و ما هم ميرويم از يادها
كي بماند برگ كاهي در ميان بادها
یک دست جام می و یک دست زلف یار
رقصـی چـنـیـن مـیـانـه مـیـدانـم آرزوست
یک چشم زدن غافل از آن ماه نباشم
ترسم که نگاهی کند آگاه نباشم
یا را امســـــال با ما التفات پــــــــار نیست
عشق آن است،اما حیف یار آن یار نیست
يــاد او کـردم زجــان صــد اه درد الــود خــواسـت
خون گرمش در دلم بگذشت و از دل دود خاست
یه بار دیگه فرصت بده ، نذار که تنها بمونم
نذار بازم از قافله ، به خاطرت جا بمونم
يارب چه چشمه ايست محبت که من ز آن
یــک قــطـــره خــوردم و دريــــا گريـســتــم
یاری انــدر کس نمیـبـیـنـم یاران را چــه شد
دوستی کی اخر امد دوستداران را چه شد
یـه ماهـی خیــلی کوچیـک میــون ازادی و تور
که دل خوشیش بی خودیه مثل یه ارزوی دور
يــارم بــه يـک لا پـيـرهن خوابيــده زيــر نستــرن
ترسم که بوي نسترن خواب است و بيدارش کند
یک رنگ تر از تخم مرغ رنگی نیست
ان هم که شکستم دو رنگش دیدم
یاد باد آن كه ز ما وقت سفر یاد نكرد
به وداعی دل غم دیده ما شاد نكرد
یاری که داد بر باد ارام و طاقتم را
ای وای اگر نداند قدر محبتم را
يکي مي پرسد اندوه تو از چيست؟
سبب ساز سکوت مبهمت کيست؟
برايش صادقانه مي نويسم
براي آنکه بايد باشد و نيست
يك بحر...سرشك بودم و عمري ..سوز
افسرده و پير مي شدم روز بروز
با خيل گرسنگان چو هم رزم شدم
سوزم :همه ساز گشت و شامم همه روز
یادگار از تو همین سوخته جانی ست مرا
شعله از توست اگر چرب زبانی ست مرا
يك قلب سياه كن خودت مي فهمي
يك بار گناه كن خودت مي فهمي
من اين همه بد نيستم آقا! خانم!
يك لحظه نگاه كن خودت مي فهمي
يار در پرده و ما پرده بر انداخته ايم
از ازل او به چنان ما به چنين ساخته ايم
گر كمان ميكشد اينك به كمين امده ايم
ور كه شمشير زند ما سپر انداخته ايم
نظرات شما عزیزان: